نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 بهمن 1389برچسب:غم,شعر غمناك عاشقانه,شعر عاشقانه, توسط Reza |

دردها دسته شدند کلبه ای ساختند و نـــام این کلبه تنگ و تاریک را غـــم نهادند

اشکها دریا شدند .دل را تنگ و بی تاب کردند .هراسان شدند و جویبار خروشانی پدید اوردند

حال غـــم نه تنها از چهره پریشانم بیداد است بلکه از عمق وجودم آن را درک کرده و بدون درخواست او به

 استقبالش رفتم.

صحنه یک رنگی غم؛ خاطرات درد را تداعی میکند .آن لحظات ممکن است لحظات ناخوشایندی

 باشد .اما غم هم بندی از خاطرات را گره میزند و در میان دردها بایگانی میکند

تو به سراغم آمدی بی هیچ طلبــی

من تو را خواستم بی هیچ خواهشــی

تو مرا در خود گرفتار کردی بی هیچ سخنــی

من به تو هیچ نگفتم بی هیچ بهانــه ای

آری حصار غم چون اتشی روح و جسم را در بر میگیرد و با میله های اهنی مرا در بر میگیرد

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 27 صفحه بعد

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.